Samsum Kashfi:

 

 

 

 

 

صمصام کشفی

شعر بی قاپ و قوپ[1]

وارسی ی شعر علی حکمت

به بهانه ی انتشار ِ« و اما بعد. . .»

 

 

فکرش را بکنید: در زمستانِ غربت نشسته­یی و  داری آه می کشی که عید نوروز دارد پاورچین پاورچین می آید و کسانی که دوست شان داری در کنارت نیستند. ناگاه، پست­چی در می­زند و بسته­یی به دستت می دهد. مثل همیشه، نخست، چشم می­اندازی به آدرس گیرنده و فرستنده تا مطمئن شوی که اشتباهی در کار نبوده است. آخر به روزگاری به سر می بریم که هر چه به­دستت می­رسد لزومن از آنِ تو نیست یا اگر هست، خبر خوش نیست. اما، گویا گوهره­ی  این یکی از آن گونه­است که برای به دست آوردنش باید دست­افشانی کرد . نام و آدرس فرستنده را که می بینی ذوق می­کنی و فیلت هوای هندوستان می کند و به یاد می آوری که پرسیده بودند چه می­خواهی و بی اختیار این شعر اسماعیل خویی را براشان خوانده بودی که:

نه پسته، نه كشمش ِ  شرابى بفرست؛

نه سيب، نه آلو، نه گلابى بفرست:

من هم به زمين هر چه تو دارى دارم:

يك تكّه­ام آسمانِ آبى بفرست.

در حالی که بسته را باز می کنی و چشمت به کتاب مستطاب علی جان حکمت می­افتد، عکس آبشار روی جلد برت می دارد و می بردت به روزهای کودکی­. روزهایی که هنوز پدر بود و مادر بود و برادر بود و از بد روزگار هیچ حالیت نبود و تفریحی اگر بود بیدارشدن صبح ِ گاه بود و صدای کاکا بود که وقت رفتن کوه است و خوشحالی­ی ملکی­ی نو پوشیدن بود و خرسواری بود  و  تا دامنه و بناسک رفتن بود. هی پرسه می­زنی در دوران کودکی و نوجوانی؛ و هی خاطره است که از در و  دیوار جانت بالا می­رود و هی به یاد می­آوری میدان میری را، مسجد پدر را و حسینیه را و شب های یازدهم محرم را و هزار و یک خاطره­ی دیگر را. هم ، به یاد می­آوری که اگر در درس و مشق مشکلی داشتی کتاب و دفتر به دست دویده­ای به درون مسجد که علی حکمت و محمدرضا کارگر  در آن­جا درس حاضر می کرده­اند و با روی همیشه خوش آنان روبرو شده­ای. و به یاد می­آوری که پدر به تو گفته بود مثل بچه­ی خودش نگران علی است که مبادا استعداد فراوانش به هرز برود. بغضی گلوگاهت را می­گیرد و نمی­دانی گریه کنی یا بخندی که حالا کار این برادر بزرگ­تر را پیش رو داری. چه می کنی؟ هیچ؟  . . . نه! . . . ، به دور و بری هات می گویی: من که عیدی­ام را گرفته­ام. شما هم بروید فکری به حال خودتان بکنید. گوشه­یی خلوت می­گزینی و کتاب را باز می کنی و از برگ اول می­خوانی. می­خوانی؟   . . . نه! . . . ، واژه واژه­اش را می­نوشی.

 

حتمن نگفتنی است که به گاهِ بررسی یک کار جدی باید به قول هم شهری های من: " از تعارف کم کرد و بر مبلغ افزود"؛ و هم، گفتنی نیست که: آن­گاه می­شود با اثری برخورد کرد که نشر همه­گانی یافته باشد و از چهار چوب شفاهی بیرون آمده باشد.

باور من آن است که نوشتن و منتشر کردن یک حق همه­گانی است. جلوی نشر را نباید گرفت. آزادی بیان، آن هم آزادی ی بی و حصر بیان و عقیده، از ابتدایی ترین حقوق بشر است. از سوی دیگر باید در ِدروازه­ی نقد هم باز باشد. هر نوشته را نقد آن نوشته کامل­تر می کند. گفتنی گفتنی است و شنیدنی شنودنی. پاسخ نوشته، نوشته است. می دانید که چه می­خواهم بگویم؟ البته که می­دانید.

 

همه­ی  هنرمندان اعم از شاعران، نويسندگان، نقاشان، موسيقي­دانان و . . . خواه ناخواه از پیرامون زنده­گي­ی خود تاثير مي گيرند. به اين معنا كه مثلن حتمن گوهره­هایی از اقليم، فرهنگ، زبان و زنده­گي­ی مردم شیراز در شعر حافظ هست كه از آن ها در شعر شاعران ديگر كه به يك حوزه جغرافيايي ديگر تعلق دارند نشاني نيست. اين روي­كرد چه در ادبيات مدرن و چه در ادبيات پيشامدرن و حتي هنر و ادبيات باستاني هم وجود داشته است. به عنوان مثال وقتي شما شعرهای باستاني­ی مردم فنلاند را مي خوانيد، در آن جابه جا با اسامي چیزهایی آشنا می­شوید که ويژ­ه­ی زنده­گي­ی مردم منطقه­های سردسير است.  در شعرهای بومی­ی آلاسکا از سورتمه، سگ­های سورتمه کش، اگلوز ( کلبه­های یخی) و  درخت هاي كاج استفاده شده؛ چیزهایی که در شعر مردم آفريقا نمي توان يافت.  خوب معلوم است که به شعر حکمت  هم باید از همین سو نگاه کرد و حتمن شما هم، مثل من، در شعر او به دنبال پسندِ همدان و تهران و تورنتو و لس­آنجلس نیستید. 

« و اما بعد . . .» کار هنرمندی است که چونان مجسمه­تراشی ورزیده از واژه­های خام و تراش ناخورده پیکره­یی را تراشیده که برای اهلش چون ونوس دل­برانه تماشایی­ست؛ و صد البته، در این جا باید گفت خواندنی­ست. کوچک­ترین اهمیت کار حکمت در این است که حرف دل چنان بر زبان آورده که می­تواند مخاطبانش را دمی بر بال خیال بنشاند و در موردِ جدی تر ، می تواند براشان مرجع یا رفرنسی شود برای  پژوهش. پس پر روشن است که این کار ارج مند است و سزاوار ستایش.

 

براستی آیا ، سرایش به گویش محلی، آن هم محدوده­ی جغرافیایی به کوچکی­ی استهبان، ارزش وقتی که می گیرد را دارد؟ پاسخِ من به این پرسش «آری» است. یکی از ارزش های این کار زنده کردن یا زنده نگاه­داشتن واژه­گانی­ست که شایسته­ی همه­گانی شدن اند. واژه­گانی که بار معنایی­ی غنی دارند و می دانیم که واژه همه­گانی نمی­شود مگر آن که بر زبان رانده شود و چه راهی بهتر از به کارگیری­ی آن در شعر و متن؟

چندی پیش، در تورنتو، به دیدن دکتر رضا براهنی رفته بودم، برایش متنی را ­خواندم که در آن، چند واژه­ی بومی از قبیل: "کنتره[2]"، "تج[3]" و " هَش[4]" به کار برده بودم. بحث به اصالت زبان و اصالت واژه کشید. استاد گفت:  "به نظر من تو باید از این واژه ها بیش­تر استفاده کنی،  نه تنها استفاده که در به کاربردنش پافشاری کنی تا جا بیافتند. یکی از راه های گسترش زبان افزودن واژه­هاست. بسیاری از این واژه­های محلی آن­قدر زیبایند که باید دو دستی بهشان چسبید"

در میان گویش های بومی گاه می­شود جای­گزین های خوبی برای کلمه هایی که اصالت فارسی ندارند پیدا کرد و این مهم به دست نمی­آید مگر به کندوکاو در گویش های بومی. حال گو این گویش مال شهر کوچکی چون زادگاه من باشد.

ايران از كشورهايى است كه فرهنگ شفاهى ، يعنى فرهنگ مردم در آن پربار است و آداب و رسوم ريشه‌هاى چند هزارساله دارند. ايرانيان تا پایانه­ی دوران ساسانى، به ثبت افسانه‌ها، روايت­ها، اسطوره‌ها، حتا متن‌هاى مذهبى و حكومتى علاقه­ی چندانى نشان نداده‌اند و باور داشتند كه متن‌هاى مذهبى و روايات  دينى به هنگام اجرا اهميت مى‌يابد و صورت و معناى آن با نوشتن آسيب مى‌يابد. در ايران قبل از اسلام‌، خواندن و نوشتن ویژه­ی گروه­های ممتاز بوده‌است و توده­ی مردم حق نداشتند به شغل دبيرى و نويسنده­گى و خواندن متن‌ها بپردازند و نسخه‌هایی با شماره­گان اندک كه از متن‌هاى مذهبى و حكومتى موجود بوده به اضافه­ی شعرها، افسانه ها و اندرزنامه‌ها، در دفترهاى ویژه­یی در خزانه­ی ‌شاهان، دور از دست­رس‌ مردم قرار داشته است.

پس‌ از هجوم اعراب به ايران، در سده­ی اول و دوم هجرى، اشراف ايرانى كه از آداب و سنت‌هاى فرهنگ خود آگاه بودند به خواندن و نوشتن و بازگو کردن آن­ها آشنايى داشتند، از بيم آن كه مبادا بر اثر گسترش‌ عقايد دينى جديد، فرهنگ باستانى نابود شود به باز نويسى­ی اسناد مذهبى و رسمى و افسانه‌هايى كه روايت­هاى شفاهى داشت اقدام كردند، بدين ترتيب آن­ها را از نابودى رهاندند.  بعدها همين خاندان­هاى فرهنگى به صورت وزير و دبير و سازمان دهنده، با حكومت عباسى هم­كارى كردند و بخشى از فرهنگ ايران را در كنار تجربه‌هاى ادارى و شكل­هاى  حكومتى، به امپراتورى جديد اسلامى منتقل كردند.

قصّه‌هاى عاميانه كه نسل به نسل تا امروز حفظ شده، و گفته­ها و متل ها که در ان ها واژه­گان بومی به کار رفته است  بايد گردآورى و مطالعه شوند،  هنرهاى مردمى كه آن را به غلط صنايع دستى مى‌ناميم بايد مجددن ارزيابى گردند. آداب و رسوم، سنت­ها، باورها، حتا آن­چه خرافه تلقى مى‌شوند،  ترانه‌ها، موسيقى و رقص­هاى محلى، هنرهاى كاربردى چون دستبافی­ها، اشياء فلزى و چوبى و سنگى، شكل­هاى معمارى، گونه­های گوناگون باغ­سازى و تقسيم آب و زمين و محصول، حتا دعاها و نفرين­ها و هر آن­چه به مردم كوچه و بازار متعلق است بايد از نو بازشناسى، ثبت و بررسى گردد تا ريشه‌هاى رفتارى و انديشه­گى­ی مردم بار ديگر در بسترى تاريخى دریافته شوند.

اين كار نبايد با شيفته­گى و نستالژى يا به خاطر ارضاى غرور و افتخارات ملى انجام شود، بلكه ميراث گذشته و اكنون، مى‌تواند به عنوان مواد خام، پژوهش­گر را به شناخت روابط پيچده اما در هم­بافته­ی جامعه­یى كهن­سال و فرهنگ‌پرورِ نوانديش‌ رهنمون شود و اورا واقع‌بينانه به حكايت آن­چه بوده‌است و انتقال گوهر سنت به امروز و آينده وادارد.

با داشتن همین نگاه و باور است که مجموعه­ی کار علی حکمت را به وِیژه ( تکرار و پافشاری کنم : به ویژه) در راستای نگاه­بانی­ و نگاه­داشت یک فرهنگ می­دانم. و نمی دانم جایش این جاست یا باید در چند پاراگراف پسین­تر بنویسم که: علی حکمت را شاعر و پژوهنده­یی می­دانم که چون کار مردمی می کند و سر به دنبال کار و زبان مردم دارد و در زنده نگاه داشتن فرهنگ مردم می کوشد، پس کارش، نتیجه­ی فرخنده­ی انقلاب مشروطیت است و باید با دوست دانشورم محمدرضا جان آل ابراهیم هم کلامی کنم که اگر مشروطیت همین یک کار را کرده بود که ادبیات مارا از قدرت جدا کرد و مردمی کرد، مارا بس بود تا بدان افتخار کنیم.

باری؛

 من به همین دلیل و یک صد و بیست و چهار هزار دلیل دیگر به علی افتخار می کنم.

دیدم و خواندم، در یکی دو جا، که علی حکمت را با زنده یاد شمس اصطهباناتی مقایسه کرده­اند. من اما با همه­ی احترامی که برای آن زنده­یاد و دیگرانی چو او قایلم،  می­گویم که علی حکمت را نمی­شود با کس دیگری مقایسه کرد. چرا که پیشینیان او ، دست کم در استهبان، اگر هم کاری در زمینه­ی بومی سرایی کرده­اند چنین کارستانی نبوده است. کار حکمت اما شایسته­گی­ی آن را دارد که در پیش­گاه نقد ادبی قرار گیرد.

به بانگ بلند می گویم این را: من در « و اما بعد . . .» به دنبال شعر ناب نیستم و در این نوشته هم سر آن ندارم  که آن را با متر و معیارهای شعر ناب  و شعر خیال بررسی کنم. شعر حکمت از نوعی ويژه است و حال و هوای خود را می طلبد. از سویی مخاطب شعر ناب همه­گان نیستند. پاسخ به چراهای این گفته از حوصله­ی این نوشته خارج است. آن­چه کلام حکمت را درخور توجه می­کند این است که او توانسته بی آن که خود و کار خودرا به ابتذال بکشاند یا جامه­ی مدح و ثنا به آن ها بپوشاند، واژه­گانی را که در لفظ و کلام مادر و مادربزرگ و هم محله­یی­ها و هم­شهری­های  ما بوده و داشته در پس غبار روزگاران چهره گم می­کرده به قالبی بریزد که برای مردم آشناتر است و هدیه­شان کند تا خود پاس­دارش باشند و مانده­گارش کنند. کاری که او به دست داده و واژه­نامه­یی که هم­راه شعرهایش کرده است برای نسل فارسی خوان بعد از او هم، ، در صورتی که بخواهند با یک فرهنگ بومی آشنا شوند، قابل استفاده است.

لایه­ی دیگری که در « و اما بعد . . .» نهفته است و شاید بیش از آن­چه در بالا به آن اشاره شد به چشم برخی بیاید، طنز است. طنز شگفتی که  اگر نیک بنگری در متن زنده­گی­ی مردم شهرهای کوچکی چون استهبان بافته شده است و آن اندازه در لایه ها و سویه­های زنده­گی­ی مردم تنیده شده که عادی می­نماید.  آری زنده­گی­ی واگو شده به ویژه در «منجفرنامه» طنزی برای خندیدن نیست و راستی، چه کسی گفته که طنز و خنده در هم آمیخته­اند.   در پساپشت هریک از  سروده­­هایی که در نگاهِ نخست خنده دار می­نماید اگر نیک بنگرید خوب درمی­یابید که چه می­خواهم بگویم.   حکمت، به این معنا در عین طنازی زنده­گی سرایی کرده است. نه برای خنداندن  بل برای تلنگر زدن به خفته­یی که ماایم. طنزی که حکمت در سروده­هاش به­کار برده از آن گونه است که مرا نمی خنداند به فکر فرو می­برد. چرا که درباره­ی طنز، من، به  این گفته­ی نویسنده­ی ارجمند میهنم، دکتر جواد مجابی، استناد می­کنم:

"من در طنز خندیدن را حرام می شمرم این فتوای قلب اندوهگین من­است اگر در زنجیر­ه­ی طنز، طعمی از شکست، حجمی از تلخی، بافته ای از هشیاری و خنجری از خون و خشم نباشد اگر تو را هما­ن­طور که می خندی به گریه نیاندازد، اگر تو را علیه سیاه­کاری و فساد و پوسیده­گی برنیانگیزد، اگر تو نیز دشنه­یی برای دریدن سیاهی نشوی، بگذار آن قضایا را مطربی و سرگرمی نام بنهیم و مایه­ی ریش­خند برای آن­که می نویسد و آن­که می خواند و آن­که می سازد و می بیند. ما برای قلقلک دادن زاده نشده ایم به همه چیز می شود خندید یا می توان مردم را خنداند، اما نه به این قیمت که خود را مضحکه­ی دیگران کرده باشیم. بسیاری چنین اند. اینان گدایان خنده اند. برهنه­گان را خوشحال می خواهند. خوب، آدم­های خوش قلبی هستند اما آیا این کافی است؟

زمانی دلقکی شغلی بود حالا این شغل بی جیره و مواجب، چه مدعیان فراوانی دارد. قصدم توهین نیست توضیح دادن درباره یک شغل عادی است."

طنز علی حکمت ازآن دست است که پوسیده­گی ها و درمانده­گی ها را آشکار می کند و در حالی­که خنده بر لبت می­نشاند تکانت می دهد و از این رو، گاه، کارش به همان گفته­ی شاملوی بزرگ نزدیک می­شود: شعری که زنده­گی­ست.

علی حکمت واژه واژه ی سروده­های خویش را  از لب و دهان مردم کوچه و بازار برگرفته و به گوش خودِ آن­ها  رسانده است و از همین رو شاعر مردم است.  اگر من شعر حکمت را شعر بی قاپ و قوپ می­خوانم برای این است که سخنش را بی­پیرایه یافته­ام.  در "و اما بعد . . ." این واژه­گان هستند که سروده و سرایش را در پی می کشند. و با این که به فرم و قافیه و وزن­های سنتی پای بند نیستم و حتا آن گونه سرودن را کاری امروزی نمی دانم، در مورد کار حکمت باید اما واگو کنم که او در سروده­های خویش فرمی را برگزیده که به درد سخنش می­خورده و به او اجازه داده تا روان­تر حرف بزند. شعر بی قاپ و قوپ به راستی که عنوان شایسته­یی برای سروده­های حکمت است.

حکمت، خشت خشت دیوارهای  زادگاه مرا سروده  و هر واژه ی شعر او  یاد مهربانی ، ساده دلی، صفا ، نوع دوستی و غم خواری های بی ریای مردم سخت کوش  و قانع زادگاهم را در جان و دل من زنده می کند.

منجفرنامه ی او شاه کار است. و سته­بان نامه ی  او یک دوره ی کامل مردم شناسی ی مردم ماست. حکمت اگر تنها واژه های این کتاب را  گرداورده بود، کاری سترگ کرده بود؛ چه رسد که آن ها را در شعر به کار گرفته  و چه خوش  کاری کرده است. و چه خوش­تر می­داشتم که علی املای برخی واژه­هایش ( واژه­­های ما)  را به گونه­یی برمی­گزید تا شکل بی­قواره­ی حروفی که بیگانه­گان به زبان پارسی انداختند را به خود نگیرند. برای مثال، اگر من جای حکمت بودم " اطتا" را  " اتتا" می­نوشتم، "صدوم" را "سدوم"  و  "صابنات" را "سابنات" می­نوشتم.  بس کنم که دارم شیطنت می­کنم!

 

از روزی که گوش و لبم با " پریا"ی شاملوی کبیر آشنا شد  و از روزی که "علی بونه گیر" پریشادخت شعر پارسی فروغ فرخزاد به گوش جانم رسید تا امروز که "و اما بعد . . ." را پیش رو دارم چند دهه گذشته است. دراین سال ها یاد گرفته­ام که چه شعری را بخوانم و چگونه شعری را دوست داشته باشم.  در خواندن و گزینش شعر وسواس دارم و حالا می­بینم که "و اما بعد . . . " علی حکمت را دوست می­دارم چرا که در نوع خود کاری است یکتا و حتمن چون از دل برآمده بر دلم می­نشیند. گذشته از این­ها دقتی که درست­اندرکاران این مجموعه از شاعر گرفته تا حروف چین و ویراستار و صدا بردار و ..  به کار برده­اند. در خور ستایش است که این تیم،  همه، در حد امکان کاری با کیفیت به خواننده ارایه داده­اند. کاری که می­شود به آن افتخار کرد و به اهل فن  نشان داد و به عنوان یک مرجع همیشه دم دست داشت.  و بی انصافی کرده­ام اگر در این نوشته دست مریزادی، یا بهتر است بگویم: زبان مریزاد، به دوست دیرینم ابراهیم جان افتخاری نگفته باشم که چه خوش، کلام علی جان حکمت را گوش و دل­نشین تر می کند. 

از روزی که سرخیل شاعران پارسی گوی، رودکی­ی سمرقندی، بوی جوی مولیان را سرود یازده سده می­گذرد و من هرگاه به یاد دیار و یار می­افتم این سروده را زمزمه می کنم؛ و حالا ، در پایانه­ی سخن، می­خواهم، یعنی خوش دارم که، بگویم: با خواندن و شنیدن کلام خجسته­ی حکمت، باز به یاد رودکی افتاده­ام و این که :

ريگ آموى و درشتى های او

 زيرپايم پرنيان آيد همى

 

برادر خوبم، علی جان، خسته نباشی و زنده و هماره دل زنده باشی.

 

۲۴ مارچ ۲۰۰۵ برابر با ۴ فروردین ۱۳۸۴ ــ مریلند


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1 . پشت هم اندازی، ژست خشک و خالی

2. تار عنکبوت

3. جوانه

4. حیران و متحیر